نورچشمی

نور چشمی امام زمان عج
  • خانه 
  • منتظر 

زندگی 

04 آبان 1401 توسط نور چشمی

حالا دیگر تمام زندگی ریحانه این دو دختر شده بودند 

تمام تلاشش را میکرد فقط این دو را خوشبخت ببیند

از ناز و نوازش تا هر کار دیگری 

ریحانه زندگی اش را به سختی میگذراند اما با داشتن فرزندانش مدام خدا را شکر میکرد 

وهم چنان خانواده ی خودش بودند که تنهای ها و کار ها و زندگی اورا تأمین میکردند

دختر بزرگش درس خواند و باید برای تحصیل در مدرسه ای در شهر مشغول میشد مدرسه ای شبانه روزی و تیز هوشان  ریحانه باسختی زیاد با سرمای استخوان سوز دخترش را شنبه ساعت پنج صبح به مدرسه می رساند و آخر هفته پنج شنبه ها هم بذنبالش می رفت …چند سالی این وضعیت طول کشید و روز به روز تنهای ریحانه بیشتر میشد

الان علاوه بر وسواس فکری وسواس ذهنی ام گرفته بود 

حالش چندان خوب نبود اگر غذای بود که خوب بود را برای دخترانش کنار می گذاشت 

از خوراک و پوشاک گرفته تا نیاز و احساس ریحانه زیبا را بیمار کرده بودند و فقط عشق دختر هایش او را به ادامه زندگی سوق میداد

دخترش که از روستا به شهر رفته بود در خوابگاه با دختری شهری و از هر نظر آشنا شد

که ……

 نظر دهید »

زندگی 4

02 آبان 1401 توسط نور چشمی

تازه غصه های ریحانه و تنهای های او بیشتر شده بودند ریحانه سر درد ها ی شدید و حالت تهوع شدیدی را هم حس میکرد 

شوهرش کم تر ب خانه می آمد بیشتر وقت اش را با بچه های قد و نیم قدش سپری میکرد و بهونه اش هم این شده بود که چون از نظر مسیر نزدیک تر هستند زیاد پیش ریحانه نمی آید 

اما ریحانه خدا را شکر میکرد این را هم راضی بود  روز ها می گذشت و هم چنان،

سردرد ها و تنهای ها ی ریحانه سر جایشان بود ،برادر های  ریحانه کار های او را میکردند خرید نفت و پارو کردن برف ها و….

ریحانه بخاطر اصرار مادر پیش دکتر رفت ،و دکتر به او گفت که بار دار است اصلا باورش نمی شد چشمان سبز رنگش پر از اشک شده بودند اون لحظه خیلی احساس تنهای کرد چون واقعا الان جای همسرش خیلی خالی بود ،

از خوشحالی زیاد وحشت زده شده بود فقط دست در دست مادرش گریه میکردند.

بعد از چند شب که همسرش ب خانه آمد

ریحانه با خنده ای پر از گریه خبر بار داری اش را به او داد که قرار است مادر بشود 

همسر

 و وقتی قضیه را و اومدن نی نی را فهمید لبخند کوتاهی زد

  شاید دلش میخواست قبل از اوردن زن دوم بچه دار شده بودند .،با این وجود اون شب و اون نه ماه ریحانه احساس زندگی کردن داشت و خدا را فقط شکر میکرد 

خدا ب ریحانه بعد از نه ماه عشق و انتظار دختری زیبا داد 

ریحانه دیگر احساس تنهای نمی کرد دیگر اصلا یادش به هوو و بی پولی و تنهای نبود.

همسرش به ریحانه گفته بود از سهم حقوقم یک سهم برای تو و پنج سهم برای هوو و ریحانه قبول کرده بود

ریحانه هیچ وقت یک قابلمه پر از برنج 

یک سبد پر از میوه 

در خانه خودش نخرید 

عید ها مجبور بود از درد نداری درب خانه را ببندد و ب خانه ی مادرش برود 

مهمونی فقط میرفت اما کسی خانه ان ها نمی آمد 

همیشه گوشتش سویا بود و اگر احیانا مهمانی ام میرفت مجبور بود حقوق چند غاز اش را خرج مهمان کند 

و کل ماه را با نون خالی سپری ،یا اینکه خانه پدرش باشد 

روز ها  و سال هاگذشت و با این وضع زندگی میکرد دختر دوم را بدنیا اورد هو هم صاحب هفت فرزند شد 

هم چنان حقوق بین هفت نفر و بین سه نفر تقسیم میشد 

ولی او دختران زیبایش را در پر غو بزرگ کرد

اصلا اجازه کاری جز درس خوندن را ب ان ها نمی داد 

برادر های ریحانه از هیچ کمکی در حق ریحانه دریغ نمی کردند

 1 نظر

زندگی 3

01 آبان 1401 توسط نور چشمی

ان شب تا صبح سرش را روی بالشت گذاشت و ارام ارام مثل ابر بهار گریه کرد

صبح چشمانش از گریه شدید پف کرده بودند ،.

همسرش قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و ان ها هم انگار از قبل دختری را در نظر گرفته بودند

بالاخره با سختی زیاد و با قلبی پر از اندوه هوو به خانه آمد ،و قرار شد اون ور حیاط در خانه ای زندگی خود را شروع کنند 

ریحانه کجا و عروس تازه کجا ریحانه همه چیزش سر بود

زیبای ،تمیزی و…..

ریحانه خیلی اذیت میشد همسرش از سر کار به خانه می آمد و بیشتر توجهش ب همسر دوم بود بله او دیگر حامله شده بود و بچه اش در شکمش بود 

ریحانه فقط تمیز میکرد و می شست و میپخت و قالی می بافت 

و همش در حال خود خوری بود 

دیگر یک زن با وسواس زیاد فکری و ذهنی شده بود وقتی بچه ها بدنیا امدند خیلی دوستشان داشت 

ولی تحمل هوو را نداشت تحمل نگاه همسرش را نداشت و از او خواست که اورا از این خانه ببرد 

همسرش هوو را به خانه ای در روستای دیگر برد 

و تازه این شد شروع بدبختی ریحانه شروع تنهای

و…..

 نظر دهید »

ادامه زندگی 

30 مهر 1401 توسط نور چشمی

ریحانه و مادرش هر دکتری بود سر زدند 

هر کاری بود انجام دادند اما انگار دست تقدیر این بار هم نمیخواست شادی و راحتی را به زندگی ریحانه هدیه دهد 

ریحانه دچار وسواس شده بود همش میشست و میسابید و تمیز میکرد .

از طرفی هم خانواده همسرش بهشون فشار می اوردند که اگه بچه ای در کار نیست جدا شید ،اما همسر ریحانه راضی نبود ولی ته دلش هم بچه میخواست 

فشار های اطرافیان طعنه ها و دخالت های زیاد دیگران باعث شد ریحانه با خودش کنار بیاید و به همسرش پیشنهاد اوردن هوو را بدهد 

یک شب برفی ریحانه با همسرش صحبت کرد و همسرش هم که ته دلش بچه میخواست به چند بار نه گفتن بالاخره راضی شد خدا میداند ان شب چه بر سر ریحانه آمد …….

 نظر دهید »

زندگی

29 مهر 1401 توسط نور چشمی

دختری زیبا با چشمان سبز و صورتی سفید در خانواده ای پر جمعیت  در روستایی دور افتاده زندگی میکرد،  به عنوان اولین بچه با سختی های زندگی میساخت  کم میخورد کم می پوشید و بسیار کار میکرد.تا این که پهلوانی به خواستگاری او آمد و پدرش هم راضی شد و اورا به ان مرد داد. مرد دارای جثه قوی بود و چند سالی با هم زندگی کردند، ولی در یکی از سفر های دور پهلوان دیگر از سفر باز نگشت و هرچه پدر دختر دنبال او گشت او را نیافت تا این که خبر مرگ اورا آوردند،آری او مرده بود و دخترکه تنها مانده بود ب خانه ی پدری برگشت و این بار به خاطر این که فکر نکنند سر بار هست با شدت بیشتری کار میکرد از کار های خانه تا شیر دو شیدن و رفتن سر جوی آب و شستن ظروف و وسایل و…… 

در یک روز که هم چنان سر جوی آب در حال شستن ظرف ها با دست های سفیدش که داخل آب سرد با ناخن های قرمز رنگش  بود،و ان ها را مقداری در اب میکرد و ظرف می شست و دوباره خارج میکرد و دو باره بهشون هااااااااا میکرد تا گرم شوند پسری از روستا به همراه گوسفندان از ان جا رد میشد دختر را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد  پسر به خانه رفت وقضیه را برای خانواده تعریف کرد و از آن ها خواست تا برای او به خواستگاری بروند اما خانواده اصلا موافق نبودند چون میگفتند درسته دختر زیبا است ولی یک بار ازوداج کرده دیگه بیوه است ولی پسر دیگر نان هم نمی خورد و فقط اصرار میکرد فقط فقط ریحانه را میخواهد 

بالاخره با اصرار های پسر به خواستگاری ریحانه رفتند و ریحانه را به عقد پسر در اوردند 

ریحانه حالا دیگر احساس خوبی داشت و همسرش هم او را دوست داشت زندگی خوبی داشتند در یک خانه کوچک زندگی میکردند ریحانه قالی بافی میکرد و همسرش هم در شهر در کارخانه ذوب آهن کار میکرد 

اما بعد از چند سالی زندگی کردن خداوند به آن ها فرزندی نداد و طعم شیرینی زندگی را به آن دو تلخ کرد،و بیشتر از هرکسی این تلخی و این حس بد به ریحانه منتقل میشد چون دکتر گفته بود مشکل از ریحانه است ……..

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

نورچشمی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس