تازه غصه های ریحانه و تنهای های او بیشتر شده بودند ریحانه سر درد ها ی شدید و حالت تهوع شدیدی را هم حس میکرد
شوهرش کم تر ب خانه می آمد بیشتر وقت اش را با بچه های قد و نیم قدش سپری میکرد و بهونه اش هم این شده بود که چون از نظر مسیر نزدیک تر هستند زیاد پیش ریحانه نمی آید
اما ریحانه خدا را شکر میکرد این را هم راضی بود روز ها می گذشت و هم چنان،
سردرد ها و تنهای ها ی ریحانه سر جایشان بود ،برادر های ریحانه کار های او را میکردند خرید نفت و پارو کردن برف ها و….
ریحانه بخاطر اصرار مادر پیش دکتر رفت ،و دکتر به او گفت که بار دار است اصلا باورش نمی شد چشمان سبز رنگش پر از اشک شده بودند اون لحظه خیلی احساس تنهای کرد چون واقعا الان جای همسرش خیلی خالی بود ،
از خوشحالی زیاد وحشت زده شده بود فقط دست در دست مادرش گریه میکردند.
بعد از چند شب که همسرش ب خانه آمد
ریحانه با خنده ای پر از گریه خبر بار داری اش را به او داد که قرار است مادر بشود
همسر
و وقتی قضیه را و اومدن نی نی را فهمید لبخند کوتاهی زد
شاید دلش میخواست قبل از اوردن زن دوم بچه دار شده بودند .،با این وجود اون شب و اون نه ماه ریحانه احساس زندگی کردن داشت و خدا را فقط شکر میکرد
خدا ب ریحانه بعد از نه ماه عشق و انتظار دختری زیبا داد
ریحانه دیگر احساس تنهای نمی کرد دیگر اصلا یادش به هوو و بی پولی و تنهای نبود.
همسرش به ریحانه گفته بود از سهم حقوقم یک سهم برای تو و پنج سهم برای هوو و ریحانه قبول کرده بود
ریحانه هیچ وقت یک قابلمه پر از برنج
یک سبد پر از میوه
در خانه خودش نخرید
عید ها مجبور بود از درد نداری درب خانه را ببندد و ب خانه ی مادرش برود
مهمونی فقط میرفت اما کسی خانه ان ها نمی آمد
همیشه گوشتش سویا بود و اگر احیانا مهمانی ام میرفت مجبور بود حقوق چند غاز اش را خرج مهمان کند
و کل ماه را با نون خالی سپری ،یا اینکه خانه پدرش باشد
روز ها و سال هاگذشت و با این وضع زندگی میکرد دختر دوم را بدنیا اورد هو هم صاحب هفت فرزند شد
هم چنان حقوق بین هفت نفر و بین سه نفر تقسیم میشد
ولی او دختران زیبایش را در پر غو بزرگ کرد
اصلا اجازه کاری جز درس خوندن را ب ان ها نمی داد
برادر های ریحانه از هیچ کمکی در حق ریحانه دریغ نمی کردند