زندگی
حالا دیگر تمام زندگی ریحانه این دو دختر شده بودند
تمام تلاشش را میکرد فقط این دو را خوشبخت ببیند
از ناز و نوازش تا هر کار دیگری
ریحانه زندگی اش را به سختی میگذراند اما با داشتن فرزندانش مدام خدا را شکر میکرد
وهم چنان خانواده ی خودش بودند که تنهای ها و کار ها و زندگی اورا تأمین میکردند
دختر بزرگش درس خواند و باید برای تحصیل در مدرسه ای در شهر مشغول میشد مدرسه ای شبانه روزی و تیز هوشان ریحانه باسختی زیاد با سرمای استخوان سوز دخترش را شنبه ساعت پنج صبح به مدرسه می رساند و آخر هفته پنج شنبه ها هم بذنبالش می رفت …چند سالی این وضعیت طول کشید و روز به روز تنهای ریحانه بیشتر میشد
الان علاوه بر وسواس فکری وسواس ذهنی ام گرفته بود
حالش چندان خوب نبود اگر غذای بود که خوب بود را برای دخترانش کنار می گذاشت
از خوراک و پوشاک گرفته تا نیاز و احساس ریحانه زیبا را بیمار کرده بودند و فقط عشق دختر هایش او را به ادامه زندگی سوق میداد
دخترش که از روستا به شهر رفته بود در خوابگاه با دختری شهری و از هر نظر آشنا شد
که ……