نورچشمی

نور چشمی امام زمان عج
  • خانه 
  • منتظر 

تبرکی اقا رسید.....

24 مرداد 1401 توسط نور چشمی

#حسینیه_کلمات

#به_قلم_خودم
لبه ی ایوان نشسته
ناراحت است غرق در افکار خودش است برایش چای می ریزم
کنارش قند و چن غنچه گل محمدی میگذارم در سینی کوچک گل دار قرار میدهم
چای را میبرم کنارش مینشینم متوجه نمیشود با صدای اروم میگم چیه بابا چی شده
میگه بابا امسال نمیتونیم نذری بدیم
امسال با این وضع نذری ها کم، شرمنده مردم و امام حسین ام
چرا بابا ما که میدیم شما هم که برنج و گوشت میدید و…..
نه دخترم اینا به جای نمیرسه امسال قسمت نیست برنج ها و گوشتم میدیم ب دیگر هیئت ها
امسال تبرکی نداریم ? ? ?
منم نا امید و با چشمانی پر از اشک از کنارش بلند شدم
اهی کشید و سوار ماشین شد
گفت میرم بیرون کار دارم
دنبالش رفتم درب حیاطو باز کردم
ماشینشو برد بیرون
میدونم دلش میخواست امسالم مثل سال های قبل تبرکی اقا امام حسین را پخش کنه اما امسال …..
در حیاطو داشتم میبستم
یهو دیدم مامانم میگه دختر برو درب انبار بغل را باز کن
رفتم باز کردم یه خانواده با ماشین شاسی بلند دم در بودند
گفتند اینجا نذری میپزند
گفتم بله ولی امسال…..
داشتم میگفتم که آقای پیاده شد درب صندوق را باز کرد
وای خدا چی میدیدم دلم میخواست جیغ بزنم
ده تا کیسه برنج
چندین کیلو گوشت
لپه
ظرف یکبار مصرف
روغن
و…..
گفت ما مال شهر دیگه ای هستیم امسال قسمت شد نذریمون را اینجا بدیم
گفتم ولی بابام گفته امسال مامانم جلو اومد و گفت قبول باشه
اخ چقدر عجیب بود
دلم میخواست زنگ بزنم ب بابام و فقط گریه کنم خدای من یا امام حسین

 نظر دهید »

حسینیه کلمات

09 مرداد 1401 توسط نور چشمی

#حسینیه_کلمات
#به_قلم_خودم
چن سالی بود زندگی مشترکشان را با عشق شروع کرده بودند
و بسیار هم دیگر را دوست داشتند
اما جای چیزی در زندگیشان خالی بود
و هر کار ی کردندد اما چیزی جایش را پر نکرد وآن جای خالی بچه بود
سعی میکردند در مهمونی ها و جاهای که بچه های فامیل بودند کمتر بروند
از دلسوزی و ترحم ها خسته شده بودند
از پیشنهاد گرفتن طلاق و….
محرم چن سال پیش بود که خواهر خانم نوزادی پسر بدنیا اورد
وای که چه لحظه سختی بود
خواهری که کوچکتر بود بچه اورده بود اما خواهر بزرگتر هنوز هیچ
نگاه ها حرف ها و از همه مهم تر دلش که چقدر بچه میخواست
خدایا خدا میداند این چن وقت چقدر گریه کرد و کسی نفهمید که چی کشیده
روز شیر خورارگان
مجلس حضرت علی اصغر
خواهر کوچکتر بچه را با لباس سبز و پیشونی بند علی اصغر آماده کرد و به دیدن
خواهر بزرگ تر که هر سال این روز را اصلا از خونه بیرون نمیرفت و خودش را حبس میکرد و در تنهای خودش گریه میکرد و مثل شمعی در حال اب شدن بود برد
درب خانه را زد علی اصغر کوچک را در بغل خواهر گذاشت و با گریه از خواهر خواست به نیت این که سال دیگر هر دو فرزندان خود را باهم به مجلس امام حسین ببرند با او همراه شود
خواهر کودک را بغل کرد و فقط زار زد
اول همسرش مانع شد
و حتی خواهر کوچکتر را دعوا هم کرد که چرا خواهرت را اذیت میکنی چقدر دعا و گریه و نذر و….
اما خواهر کوچکتر با التماس ازش خواست این بار هم اجازه بدهد برای اخرین بار
و هر دو خواهر در مراسم شیر خوارگان شرکت کردند
اون جای که مداح میگفت همه فرزندانشان را بالا بیاورند و براشون لا لای میخوند خواهر بزرگتر بچه را بالا برد و با داد و گریه و زاری بدون توجه به دیگران فقط از امام حسین حاجتش را طلب میکردو.. میخوند لالا لا علی اصغر…….. ? ? ? ? ? ? ? ? ?
اما امسال هردو خواهر باهم فرزنداشون که دوتا گل پسر اند
برای نوکری امام حسین آماده میکنند


پیرهن سیاه
روضه امام حسین
همه و همه از علمدار کربلا
ان شاءالله روزی همه اون های که در ارزوی یه نوکر برا امام حسین اند
دستاشون ان انشاالله امسال
پر بشه حاجت روا
روزی همه فرزند صالح و سالم
یاحسین مظلوم

 نظر دهید »

حسینیه کلمات

08 مرداد 1401 توسط نور چشمی

#حسینیه_کلمات
#به_قلم_خودم
چن سالی بود زندگی مشترکشان را با عشق شروع کرده بودند
و بسیار هم دیگر را دوست داشتند
اما جای چیزی در زندگیشان خالی بود
و هر کار ی کردندد اما چیزی جایش را پر نکرد وآن جای خالی بچه بود
سعی میکردند در مهمونی ها و جاهای که بچه های فامیل بودند کمتر بروند
از دلسوزی و ترحم ها خسته شده بودند
از پیشنهاد گرفتن طلاق و….
محرم چن سال پیش بود که خواهر خانم نوزادی پسر بدنیا اورد
وای که چه لحظه سختی بود
خواهری که کوچکتر بود بچه اورده بود اما خواهر بزرگتر هنوز هیچ
نگاه ها حرف ها و از همه مهم تر دلش که چقدر بچه میخواست
خدایا خدا میداند این چن وقت چقدر گریه کرد و کسی نفهمید که چی کشیده
روز شیر خورارگان
مجلس حضرت علی اصغر
خواهر کوچکتر بچه را با لباس سبز و پیشونی بند علی اصغر آماده کرد و به دیدن
خواهر بزرگ تر که هر سال این روز را اصلا از خونه بیرون نمیرفت و خودش را حبس میکرد و در تنهای خودش گریه میکرد و مثل شمعی در حال اب شدن بود برد
درب خانه را زد علی اصغر کوچک را در بغل خواهر گذاشت و با گریه از خواهر خواست به نیت این که سال دیگر هر دو فرزندان خود را باهم به مجلس امام حسین ببرند با او همراه شود
خواهر کودک را بغل کرد و فقط زار زد
اول همسرش مانع شد
و حتی خواهر کوچکتر را دعوا هم کرد که چرا خواهرت را اذیت میکنی چقدر دعا و گریه و نذر و….
اما خواهر کوچکتر با التماس ازش خواست این بار هم اجازه بدهد برای اخرین بار
و هر دو خواهر در مراسم شیر خوارگان شرکت کردند
اون جای که مداح میگفت همه فرزندانشان را بالا بیاورند و براشون لا لای میخوند خواهر بزرگتر بچه را بالا برد و با داد و گریه و زاری بدون توجه به دیگران فقط از امام حسین حاجتش را طلب میکردو.. میخوند لالا لا علی اصغر…….. ? ? ? ? ? ? ? ? ?
اما امسال هردو خواهر باهم فرزنداشون که دوتا گل پسر اند
برای نوکری امام حسین آماده میکنند


پیرهن سیاه
روضه امام حسین
همه و همه از علمدار کربلا
ان شاءالله روزی همه اون های که در ارزوی یه نوکر برا امام حسین اند
دستاشون ان انشاالله امسال
پر بشه حاجت روا
روزی همه فرزند صالح و سالم
یاحسین مظلوم

 

 نظر دهید »

حجاب

21 تیر 1401 توسط نور چشمی

از پنجره ی اتو بوس بیرون را نگاه میکنم

چقدر شهر شلوغ شده …..

در حالی که بیرون را نگاه میکنم همه داخل اتوبوس از گرما شکایت میکنند

چه بگویم که منم زیر چادر از شدت گرما کلافه شدم

بیرون را نگاه میکنم 

دختری شلواری عجیب و پاره پوشیده که بسیار تنگ است و زننده

آن طرف تردیگری شلواری بسیار گشاد پوشیده

یک نفر دیگر مانتو ک چه عرض کنم بلوز پوشیده، دیگری ان را هم نپوشیده و بازهم تا چشم کار میکند از این نوع تیپ ها پر است

دیگری لباس بابا برقی را پوشیده. ودیگری

خلخال ب پا  و دختری کم سن و سال

داخل بینی چیزی اویزان کرده مانند حلقه 

چه بگویم که گویی در دنیای عجیبی هستم

دستم زیرچانه ام و فقط نگاه میکنم چه بگویم

چه بکنم همه را با تعجب نگاه میکنم  فقط نگاه

مانده بودم کار این ها درست است یا کار من لحظه ای شک درونم نفوذ کرد گفتم آه دارم از شدت گرما  خفه میشم آنقدر ناراحت شدم نمیدانم دست خودم نبود حس بدی داشتم 

حس بد به چادرم به این انتخابم …..sealed

وقتی پیاده شدیم 

چندپسر جلو تر از ما (من و پسرم)

در مورد آن دختر ها صحبت میکردند چه چیزهای که درباره اندام و راه رفتن اونا نشنیدم. ازاین که پسرها میگفتند و میخندیدند یک لحظه به خودم اومدم و چادرم را محکم گرفتم استغفرالله گفتم  و مدام توبه میکردم از خودم خجالت کشیدم.

شرمنده شدم از این حس که نباید اصلا ب سراغم میومد بعد از چندین دقیقه غرولند با خودم 

و کلی معذرت خواهی

باحس شادی توی دلم گفتم چه خوب که نقل مجلس پسر ها نیستم چه خوب که با آبرو قدم بر میدارم 

چه خوب که مسخرم نمیکنند….

هر چقدر گرمم بشه ارزش داره

یادم به شعری افتاد از شهیدی نو جوان

ای خواهر از فاطمه به تو این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

یادم افتاد که پدرم مطلبی را برایم خواند 

گفت ما روی اشیای گران قیمت را بپوشانیم 

روی ماشین گران قیمت را چادر می اندازیم 

که آفتاب نسوزاندش به هرکسی برای استفاده   از آن اجازه نمیدهیم

اما اشیای بی ارزش را رها میکنیم به هر کسی اجازه ی استفاده  میدهیم میگوییم طوری نیست ارزشی ندارد.

خداوند مرواریدبا این ارزش را در اعماق دریا  درون صدفی قرار داده.جای دور دور از دسترس

حال آرزوی همه داشتن یک مروارید زیباست 

خدایا شکرت که چادری ام.

گوهری در صدف

 3 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

نورچشمی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس