تبرکی اقا رسید.....
#به_قلم_خودم
لبه ی ایوان نشسته
ناراحت است غرق در افکار خودش است برایش چای می ریزم
کنارش قند و چن غنچه گل محمدی میگذارم در سینی کوچک گل دار قرار میدهم
چای را میبرم کنارش مینشینم متوجه نمیشود با صدای اروم میگم چیه بابا چی شده
میگه بابا امسال نمیتونیم نذری بدیم
امسال با این وضع نذری ها کم، شرمنده مردم و امام حسین ام
چرا بابا ما که میدیم شما هم که برنج و گوشت میدید و…..
نه دخترم اینا به جای نمیرسه امسال قسمت نیست برنج ها و گوشتم میدیم ب دیگر هیئت ها
امسال تبرکی نداریم ? ? ?
منم نا امید و با چشمانی پر از اشک از کنارش بلند شدم
اهی کشید و سوار ماشین شد
گفت میرم بیرون کار دارم
دنبالش رفتم درب حیاطو باز کردم
ماشینشو برد بیرون
میدونم دلش میخواست امسالم مثل سال های قبل تبرکی اقا امام حسین را پخش کنه اما امسال …..
در حیاطو داشتم میبستم
یهو دیدم مامانم میگه دختر برو درب انبار بغل را باز کن
رفتم باز کردم یه خانواده با ماشین شاسی بلند دم در بودند
گفتند اینجا نذری میپزند
گفتم بله ولی امسال…..
داشتم میگفتم که آقای پیاده شد درب صندوق را باز کرد
وای خدا چی میدیدم دلم میخواست جیغ بزنم
ده تا کیسه برنج
چندین کیلو گوشت
لپه
ظرف یکبار مصرف
روغن
و…..
گفت ما مال شهر دیگه ای هستیم امسال قسمت شد نذریمون را اینجا بدیم
گفتم ولی بابام گفته امسال مامانم جلو اومد و گفت قبول باشه
اخ چقدر عجیب بود
دلم میخواست زنگ بزنم ب بابام و فقط گریه کنم خدای من یا امام حسین