زندگی
دختری زیبا با چشمان سبز و صورتی سفید در خانواده ای پر جمعیت در روستایی دور افتاده زندگی میکرد، به عنوان اولین بچه با سختی های زندگی میساخت کم میخورد کم می پوشید و بسیار کار میکرد.تا این که پهلوانی به خواستگاری او آمد و پدرش هم راضی شد و اورا به ان مرد داد. مرد دارای جثه قوی بود و چند سالی با هم زندگی کردند، ولی در یکی از سفر های دور پهلوان دیگر از سفر باز نگشت و هرچه پدر دختر دنبال او گشت او را نیافت تا این که خبر مرگ اورا آوردند،آری او مرده بود و دخترکه تنها مانده بود ب خانه ی پدری برگشت و این بار به خاطر این که فکر نکنند سر بار هست با شدت بیشتری کار میکرد از کار های خانه تا شیر دو شیدن و رفتن سر جوی آب و شستن ظروف و وسایل و……
در یک روز که هم چنان سر جوی آب در حال شستن ظرف ها با دست های سفیدش که داخل آب سرد با ناخن های قرمز رنگش بود،و ان ها را مقداری در اب میکرد و ظرف می شست و دوباره خارج میکرد و دو باره بهشون هااااااااا میکرد تا گرم شوند پسری از روستا به همراه گوسفندان از ان جا رد میشد دختر را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد پسر به خانه رفت وقضیه را برای خانواده تعریف کرد و از آن ها خواست تا برای او به خواستگاری بروند اما خانواده اصلا موافق نبودند چون میگفتند درسته دختر زیبا است ولی یک بار ازوداج کرده دیگه بیوه است ولی پسر دیگر نان هم نمی خورد و فقط اصرار میکرد فقط فقط ریحانه را میخواهد
بالاخره با اصرار های پسر به خواستگاری ریحانه رفتند و ریحانه را به عقد پسر در اوردند
ریحانه حالا دیگر احساس خوبی داشت و همسرش هم او را دوست داشت زندگی خوبی داشتند در یک خانه کوچک زندگی میکردند ریحانه قالی بافی میکرد و همسرش هم در شهر در کارخانه ذوب آهن کار میکرد
اما بعد از چند سالی زندگی کردن خداوند به آن ها فرزندی نداد و طعم شیرینی زندگی را به آن دو تلخ کرد،و بیشتر از هرکسی این تلخی و این حس بد به ریحانه منتقل میشد چون دکتر گفته بود مشکل از ریحانه است ……..