ادامه رمان زندگی
ایا کسی منتظر شنیدن ادامه رمان واقعی هست؟
ایا کسی منتظر شنیدن ادامه رمان واقعی هست؟
دوباره سراغ صندوقچه گرد و خاک گرفته ی قلبم میروم آرام آرام گرد های آن را فوت میکنم خودکار قدیمی که ننجون بهم شب یلدا کادو داده بود رو در میارم تا بنویسم
از کجا شروع کنم از گذشته یا از حال
پدرم طبق عادت خانوادگی که از پدر بزرگم به ارث برده
فصل تابستون انگورای درخت تاک توی حیاط را با کیسه های رنگ رنگی میپیچونه اجازه نداریم به کیسه ها دست بزنیم
شب یلدا هممون دور هم تو خونه بابایی جمع میشیم مامانم کرسی و لحاف کرسی رو پهن میکنه روش آجیل و میوه میچینه
برنجک ها و گندم های بوداده باشادونه را تو ظرف های قشنگ و قرمز مسی میریزه میزاره توی سینی میزاره روی میز کرسی
درو که باز میکنم بوی اش کشک مامانی با پیاز داغ فراوونش به مشامم میرسه به به …
مامانم داره تو استکان های کمر باریکش چای میریزه برای مهمونا
منم بلوز دادمن قرمز مشکی ام رو پوشیدم میرم جلو دست مامانم و مامان بزرگ و بابام رو محکم بو س میکنم لپمو میبرم جلو به داداشی میگم بوسم کن
بچه ها بازی های فکریشون روبا خودشون آوردن تا بازی کنن
بدو بدو میان زیر کرسی از بس داد میزنن صدا به صدا نمیرسه
آخ جون آجیل
آخ جون انگور
آخ جون تخمه
آخ آش داریم به به
بابام آتیش میکنه توی حیاط میریم دورش یه نصف گونی سیب ریز میریزه توی آتیش
تا آخر دست بخوریمشون به به
از دور آتیش بدو بدو میرم زیر کرسی و میگم وه یخ کردم
چن ثانیه بعد میگم وه سوختم چقدر زیر کرسی داغه
همه جمع میشیم زیر کرسی منتظریم مامان بزرگم داستان بگه
عاشق داستان هاشم خیلی طولانی اند نصف فارسی نصف ترکی
با این که همشو نمیفهمم ولی عشق میکنم
ماهم امین میگیم
میگه عاقبت بخیر بشید نه نه آخ که عاشق صدا شم
برامون قصه ی نه نه سرما و چله بزرگه و کوچیکه رو میگه
شعر میخونه با آب و تاب در مورد زمستون
اهمن و بهمن
آرد کندصد من
روغن بیار ده من
هیزمن بکن خرمن
ته داستانش برامون دعا میکنه
دعای ترکی فارسیش که توش دعای عاقبت بخیری همه هست 😘
با جسه ی کوچک و بدنی که اصلا گوشتی به تنش نمونده با جورابای گل گلی و ضخیم اش بلند میشه بهمون نگاه میکنه همیشه میگه ننه دعا کنید خوار نشم
بهش میگم خدا نکنه ننه نمیشی ننه جونم
آخر کارم عیدی شب چله رو طبق عادت مون میگیریم از بابا و مامانی
و راهی منزلمون میشیم خونه ی امیدمونن
خدایا میشه حفظشون کنی سال های سال
همین چند روز پیش بود با مادرم و پسرم کنار جاده ایستاده بودیم
چند بار به آژانس زنگ زدیم اما جواب ندادند
منتظر بودیم که با اتوبوس به مقصدمان برسیم ،هوا هم به خاطر برف باریده شده بس ناجوان مردانه سرد بود.
چندین ماشین از کنارمان به سرعت عبور کردند
پسرم که یخ زده بود مدام بهونه میگرفت ،که سردم شده
کمی جلو تر ماشین پرایدی به رنگ مشکی نیش ترمز زد
اول ما تعارف کردیم اما گفت نه بفرمایید ماهم چون دیدیم خانم هست سوار ماشین شدیم
و لی کلی ذوق کردیم خسته شده بودیم ،یخ زده بودیم.
خانمه هم خانم خوبی بودی رنگ لاک ناخن هایش با شال موهر سبز رنگش ست بود
لبخندی زد و گفت تو این هوای سرد چرا کنار جاده و…..
کمی صحبت کردیم درباره هوا و برف
خانم هم گفت آره سرده خدا رو شکر برف خوبی باریده
و همین طور ادامه داد دیدید دهه هشتاد ی ها روسری هاشون را کندن خدا برکت نازل کرد
رو به مادرم کرد و گفت :اگه ما ده شصتی ها بکنیم چی میشه برف قطع نمیشه
منم شروع کردم به خندیدن
مادرم گفت:همه گفتن از ایران بریم ترکیه و..
و روسری هاشون را کندن فکر کنم به برکت روسری ما دهه شصتی ها الان دهه نودی ها زیر آوار و بهمن نیستن …..
خانمه هیچی نگفت
یکم سکوت کرد.
بعدم گفت از این منظر تابه حال بهش فکر نکرده بودم
آره راست میگید
مادرم هم ادامه داد گاهی اوقات یک صدقه بلا نازل شده را دفع میکنه.
حضور افراد با ایمان قوی ام گاهی اوقات دفع بلا میکنه
خانمه گفت راست میگااااا
مامانم گفت پس خون شهدا الکی بوده
اون شهیدی که فقط برای ناموسش رفت جنگ
اونجا که اون یکی گفت من با خبر نگار بی حجاب مصاحبه نمیکنم میدونی چقدر سنش کم بود،
و اول فرمود ای خواهر از فاطمه به تو این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
وای خانمه چقدر خوب گوش میداد و سرش را تکون می داد موهاش که بیرون بودن را گذاشت داخل و شروع کرد به گریه
و دردو دل کلی حرف زد ،با مامانم دوست شدند و قرار شد بازم مامانم را ببینند.
و این شد سر آغاز دوستی و محجبه شدن خاله لیلا.
الان دیگه خودشون یه پای بسیج و خانه قرآن اند
داستانک.
باهم از کو چکی دوست شدیم
اوایل زیاد باهم دوست صمیمی نبودیم
ولی گاه گاهی مادر بعد نماز ان را پتویم میکرد تا از سرما و نسیم بهاری
یخ نزنم
وقتی مادرم با او دوست بود من نوزادی بیش نبودم
وقتی به شهر میرفتیم در مینی بوس
اهالی من را میدیندند و مادرم برای جلو گیری از چشم خوردنم مرا زیر آن قایم میکرد(اونموقع ها زیبا زیبا بودما)
و گاهی ام به زور سرمو بیرون میوردم و دیگران میدیدنم و میگفتن جییییک
دکی و زود دوباره زیرش قایم میشدم 😙
همیشه که با دوستام بازی میکردیم ،
اونم خاله بازی هر کدوم یه پارچه از خودمان ده متر بزرگتر سرمان میکردیم و میشدیم خانم میشدیم مامان
و به عرش میرفتیم ….
ما که همیشه یواشکی یه رنگی ام باخودمان میبردیم و به عنوان خانه اینور اونور ش رو با چوب میزدیم به دیوار و میشد پناهگاه و یه خونه زیبا برای خاله بازی و وقتی مادر میفهمید کلی غر میزد
کمی بزرگتر برای جشن تکلیف مان باید رنگی اش میخریدند میدوختند آخ چه کیفی داشت لباس نو
بزرگ شدن
با پوشیدنش همیشه سر نماز فکر میکردم فرشته شدم
چقدر حس نزدیکی به خدا داشتیم
حس خانمی
کمی بزرگ تر شدم و مادرم مشکی اش که چهار خانه بود را برایم برای مدرسه رفتن خرید
اوایل زیاد دوستش نداشتم
اما کم کم از راهنمای تا بزرگ شم همراهم شد
صبح ها میپوشیدمش و با دوستان مدرسه میرفتیم
همه نگاه میکردند کی اتو و خط اتوی بیشتری انداخته
در مسیر رفت و آمد به ماها ها احدی نگاه نمی کرد
نگاه چپ اگر هم می انداخت سیاهی مطلق چشمانش را به برکت وجودش کور میکرد
زیر بارون خیس که میشد
معلممان میگرفت ابش را میچلوند و نزدیک بخاری خشکش میکرد
چه خوش می گذشت
با پوشیدنش دیگر بزرگ شده بودی و خواستگار ها یکی نه صدتا 😉
دم در صف کشیده بودند
همیشه وقتی میخواستیم کشش را بندازیم دور سر دهانمان را ده متر باز میکردیم
و من همیشه تا دم چشمانم میکشیدمش و فقط بینی ام را بیرون میگذاشتم و چه اداها و چه بازی ها که برسرش در نیاوردم
اما هیچ وقت اذیتم نکرد و صبور بود
هیچ وقت دندان نداشت
هیچ وقت ازش آسیبی ندیدم
تازه بگم بخاطرش یه همسر آقا یه طلبه سید شد آقام 😍
بخاطرش شدم طلبه 😘
بخاطرش نگاه چپ کسی تا به حال
بهم نیفتاده
مث حرف مادر بزرگی که در پارک دیدم
مه منو با بی حجابای تو پارک مقایسه کرد و گفت چقدر تو نجیبی و نزاشت ازش عکس بگیرم
الان چی شده دوست دوران کودکیمان
پناهگاهمان
همراه همیشگیمان
که با ما بزرگ شده
را با این همه زیبای
و فداکاری
دیگر دوست نداریم
ایا زمانی که چادر از سر خواهر و دختری کشیدند باید سکوت میکردیم ؟؟؟؟؟
یا صاحب الزمان ادرکنی
آقا جان شرمنده 😔 😔 😔 😔 😔
یا فاطمه الزهرا شرمنده 😔 😔 😔 😔 😔
ریحانه در برف و یخ و یخبندان لباس های گرم می پوشید و دخترش را به مدرسه میبرد و آنقدر در حیاط مدرسه منتظر میماند که از شدت سرما یخ میزد
ریحانه دست و پاییش شدید درد می گرفت اما دم نمی زد
قالی بافی ،پخت نام،نخوردن غذای مقوی،سوز سرما و از همه مهم تر تنهایی همه و همه دست در دست هم داده بودند و کم کم کردن درد اش شدید و شدید تر میشد ،اما ریحانه دم نمی زد و بار این زندگی را به دوش میکشید
ریحانه لباس های قدیمی اش را وارونه می پوشید اما همیشه موهای حنای و چهره زیبا و وسواسش در تمیزی باعث میشد کسی نفهمد چه رنج های سختی را تحمل میکند ،
دخترش هم شاگرد اول مدرسه تیزهوشان بود با دختر معلمشان که در روستا معلمشان بود به طور اتفاقی آشنا شده بود .
و ماجرای زندگی ریحانه و دخترانش با این دوستی عوض شد
دوست تازه چندین بار به خانه ریحانه آمد و از وضع زندگی آن ها با خبر بود در عین حال خودش دختری بود که در مقایسه با روستای ها هم شهری بحساب می آمد هم ….
افکار و عقاید دوست شهری روز به روز بر روی دختر ریحانه اثرات بدی میگذاشتند
و هر بار دختر را از مادر جدا میکرد و از آنجا که دختر جای خالی پدر را هم احساس میکرد
دوست شهری جای خود را باز و باز تر کرد
دختر دیگر اجازه نمی داد مادر دنبالش به مدرسه بیاید،
دختر دیگر به قول روستای ها آرایش و چیتان پیتان کردن کارش شده بود
قبلا دعا و قرآن بود اما الان در جمع دوستان بزن و برقص و…..
و این شد که دختر ریحانه با پسری دوست شد و این شد شروع بدبختی های ریحانه
دختر……